جوانان عجم

لیلای کابلی

لیلا را از زمانی که در مکتب لیسه‏ی نسوان درس می‌خواند و من آن‌جا در کانتین مکتب کار می‌کردم، می‌شناختم. همیشه در تفریح به کانتین می‌آمد و پاپُر و بیسکیت می‌‌گرفت و با همان اداهای دخترانه‌اش و شیطنت‌های قشنگش می‌گفت: «امین جان، چه می‌خوری که این‌قدر مقبول شدی؟» لهجه‌ی کابلی لیلا، چادری که در نیم سرش می‌گذاشت، دامنی که از زنوایش کمی پایین بود و کُرتی‌کگ خاکستری و خال‌خالش، از او تابلوی تمام‌نمای زیبا ساخته بود و به طور عجیب به دل آدم چنگ می‌زد. لیلا اصالتاً کابلی بود؛ ولی به دلیل این‌که کمونسیت‌ها پدرش را از وزارت مالیه به شرکتِ «سپین‌زرِ» کندز تبدیل کرده بودند، در کندز زنده‏گی می‌کرد. شاید برای دختر شوخ و سرشار مثل لیلا زنده‏گی در کندز ملال‌آور بود؛ اما رفته‌رفته به این‌جا خو کرده بود. من هیچ‌گاه در خیالم نیز نمی‌توانستم داشتن او را تصور کنم؛ او درس خوانده، باسواد، از فامیلی باسویه و پیش‏رفته بود و من بی‏سواد، فقیر و دست‏یارِ کاکا میرزا در کانتین مکتب بودم. تفاوتی داشتیم به اندازه‌ی زمین تا آسمان؛ با آن هم نمی‌شد دل از سودای لیلا برگیرم، نمی‌شد متلک‌های او را نادیده بگیرم،  نمی‌شد آن چادرِ سفید که نصفِ سرش را با آن می‌پوشاند، از زیرِ ‌چشم نگذرانم… با خودم می‌گفتم: شاید لیلا هم به من اممم، نی نی فکر نکنم… تا این تصور در ذهنم می‌رسید، سریع سرکوبش می‌کردم و دست از خیال کودکانه می‌بر‌داشتم. چگونه ممکن بود دختر کابلی و باسویه و زیبا که صدها جوانِ برتر و بهتر از من خریدارش بودند، دل به فقیربچه‌ی کندزی بدهد. حتا نمی‌خواستم این تصور غلط در ذهنم جای بگیرد؛ ولی لیلا و خیالش همیشه در یادم بود و نمی‌تواستم دست از این خیال کودکانه بشویم. همیشه منتظر تفریح می‌بودم، تا او بیاید و متلکی برایم بگوید و باز با صدای زیبا و لهجه‌ی شیرین کابلی‌اش بگوید: «امین جان چه خوردی که ایقدر مقبول شدی؟» و با دوستانش بلندبلند بخندد و از کانتین دور شوند. روزها سریع می‌گذشت. لیلا از صنف دوازده فارغ شد و به دانشکده‌ی طب راه یافت. این‌که دیگر لیلا را نمی‌دیدم، دیوانه‌ام می‌کرد. روزی که لیلا کابل می‌رفت، به کانتین آمد و گفت: «امین جان ما و صنفی‌هایم گاهی شوخی می‌کدیم، نشود به دل گرفته باشی. مه می‏رُم کابل به درس. مسافری است، هزار و یک رقم گپ ده دنیا است، حلالم کنی.» سرم را ته انداخته بودم و چیزی نمی‌گفتم. من در مدت این همه وقت با لیلا سخن نگفته بودم. سرم همان‌طوری که پایین بود، لیلا صدا زد: «فامیدی چه گفتم امین جان؟»  سرم را بالا کردم و به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و ناخودآگاه گفتم: «یعنی می‌روی لیلا؟ دختر کابلی پس کابل می‌رود.» لیلا خنده‌ی بلندی کرد و گفت: «چه شده؟ نکنه می‌خواستی مره عروس مادرت بسازی؟ خیره تشویش نکو مه می‏رُم بابیم خو است، مادرم است، خانه‌ی ما خو همین‌جاست، اگر تصمیم داشتی باز طلبکار بیا.» چشمکی طرفم زد و رفت. جام کردم، خشکم زده بود، می‌دانستم لیلا دختری شیطان و شوخ است؛ ولی تصور نکرده بودم که این‌قدر پُررو باشد. لیلا رفت و هر روز نبودنش را در کندز حساب می‌کردم. در گرمای تابستان، رخصتی‌های مکتب آغاز شده بود که خبر شدم لیلا کندز آمده است. این سخن در دلم آتش روشن کرد. بی‌اختیار به طرف خانه‌‌ی‌شان رفتم و نمی‌دانم چندبار کوچه‌ی تعمیرهای سپین‌زر را قدم زدم تا بلاخره عصرهای روز بود که لیلا از خانه بیرون شد. تا دیدمش خندید و گفت: «امین جان، آفتاب از کدام سو برآمده؟ چطور که گذرت به این طرف‏ها شد؟» سرم پایان بود، نمی‌توانستم لیلا را دقیق ببینم. لیلا که حالا داکتر شده بود، لیلای کابلی! چادرش را هنوز مثل سابق می‌پوشید: نیم سرش پنهان و نیم دیگر نمایان، و پیکَی‌های قشنگش را باد به هر سو می‌برد و هم‏چون حال و روز من پریشان می‌کرد. تا در خیالم غرق شدم، لیلا صدا زد: «امین جان کجا؟ باز به چه چُرت غرق شدی؟» صد دل را یک دل کرده گفتم: «هیچ، لیلا می‌بینم هیچ تغییر نکدی. دخترِ کابلی! کابل سرت تأثير نکرده.» تا این سخن را گفتم هِرهِر و بلندبلند خندید و گفت: «لندن خو نرفتیم امین جان، کابل رفتیم، کابل زیاد از همی کندز تفاوت نداره.» گفتم: «پخش‏پخش! بخند لیلا، کلان شدی، داکتر شدی، پوهنتون می‏ری، حالی خو دخترِ صنف هفت و هشت نیستی که ای کارها ره می‏کنی.» لیلا باز هم خندید ولی این‏بار مثل گذشته بلندبلند نبود و گفت: «داکترِ چه، حالی تا داکتر شدنم یک عمر مانده. ای خانه‌خراب‌ها تا آدم ره پیر نکنن کی می‌مانن که داکتر شوی؟» گفتم: «خیره خیره، لیلا می‌گذره. یک روز ببینم که کلان داکتر شدی و در پیش چوک کندز و در سرک بندر گادی‌های مدرسه معاینه‌خانه باز کردی.» تا این را گفتم، سخنم را پس گرفتم و گفتم: «نی نی! تو خو دختر کابلی استی، در کندز نمی‌باشی. می‏روی کابل، کابل معاینه‌خانه جور می‌کنی.» و با گفتن همین حرف‌ها غمی عجیب در دلم خانه کرد. شاید لیلا این غم را در چهره‌ام خوانده بود و گفت: «آینده به خدا معلوم است امین جان، شاید این‌جا، شاید آن‌جا، یا هر جای دیگری رفتم، چه می‌دانم.» گفتم: «لیلا مه می‏رُم شام شده روان است، این‌جا زیاد گپ‌زدن ما هم خوب نیست. پدرم یک پالیز خربُزه ره كشت كده بود. خربُزه‌ها پخته شده. یگان روز وقت کدی بیا، ببرمت خربُزه خوردن، یا که حقت ره دهن دروازه‏ی‏تان بیارم؟» بازم اندکی خندید و گفت: «ببینم چه می‏شه، مقصد هر رقم باشد یا سرِ پالیز یا در خانه خربُزه ره خو می‌خوریم.» و رفت. قصه‏ی ما و ليلى هر روز عمیق‌تر می‌شد و من بی‌صبرانه منتظر زمستان‌های سرد و تابستان‌های گرم می‌بودم تا با او در کوچه‌ی قشنگِ تعمیرهای سپین‌زر قدم بزنیم، سینمای ناشر فلم دیدن برویم، در کافی لالا هراتی نان بخوریم و در جشن‌های چند شب و چند روزه‌ی سپین‌زر شرکت کنیم. سال‌ها سریع می‌گذشت و هر روز وضع بدتر از دیروز می‌شد. لیلا که هر بار از کابل می‌آمد، از این ناحیه شکایت می‌کرد و نگرانی خود را ابراز می‌‌نمود. او که در درون جامعه‌ی دانشگاهی نفس می‌کشید، قضايا را خوب می‌توانست بررسی کند؛ اما برای ساده‌بچه‌ی دهقان که مسلکش دست‏یاری در کانتین مکتب بود، سر درآوردن از این سخن‌ها ساده نبود و

لیلای کابلی بیشتر بخوانید »

برای ما بگو تو کیستی؟

نویسنده: شیخ اکرم ندوی  لینک اصلی نوشته «تو در فقه اسلامی به روش مذهب امام ابوحنیفه – رحمت الله علیه – نوشته‌ای و برای [آراءِ] او دلیل آورده‌ای. به‌علاوه، زنده‌گی‌نامه‌یی از امام ابوحنیفه – رحمت الله علیه – نوشته کردی. پس تو حنفی هستی. اما باز می‌بینیم، تو فتوا می‎دهی که در سفر می‌توان میان دو نماز جمع کرد و یا هم می‌توان بالای جوراب مسح کرد و تو با این‌که شاگردانت از امام مشخص تقلید کنند و یا از هیچ‌کس تقلید نکنند مشکل نداری، پس تو یک غیرمقلد (کسی که از مذهب فقهی خاصی پیروی نمی‌کند) هستی.» و آن‌ها می‌گویند: «تو اشعری هستی به‌خاطری ‎که از دارالعلوم ندو‌ة‌العلما فارغ شدی و بیش‌تر مدرسه‌های هند از عقیده‌ی اشعری پیروی می‌کنند. اما می‌بینیم که تو به علامه شبلی نعمانی احترام و ارزش بسیار قائلی و او ماتریدی بود پس حتماً تو هم ماتریدی هستی. لکین تو را می‌بینیم که عقیده‌ی طحاویه درس می‌دهی و اشاعره و ماتریدیه را نقد می‌کنی و روش سلف را ترجیح می‌دهی پس باید سلفی باشی.» و آن‌ها می‌گویند: «تو مقتدی مسجد آکسفورد هستی که مسجد بَریلوی‌ها می‎باشد. پس تو باید بَریلوی باشی. اما دیدیم که با بزرگان و علمای دیوبند مجلس می‌نمایی؛ پس تو باید دیوبندی باشی. ولی باز تو را می‌بینیم که نماز جمعه را با عرب‌ها می‌‌خوانی و با آن‌ها نشست‌وبرخاست داری و تو همراه آن‌ها و آن‌ها همراه تو دوستانه رفتار می‌کنند و آن‌ها وهابی هستند، پس تو باید وهابی باشی.» و آن‌ها می‌گویند: «تو در خروج جماعت تبلیغ اشتراک می‌کنی، پس باید تبلیغی باشی. اما باز می‌بینیم که آن‌ها را در استفاده احادیث موضوعی و ضعیف مورد انتقاد قرار می‌دهی، پس باید از جماعت اسلامی باشی چرا که بعضی از دوستانت هم از آن گروه هستند و تو از مراکزشان بازدید می‌کنی. ولی باز می‌بینیم که تو حسن البنا شهید را دوست داری و کتاب “مذكرات الدعوة والداعية”‌ او را تمجید می‌کنی و کتاب‌های ” التصویر الفنی فی القرآن” و “مشاهد القیامة فی القرآن” آثار سید قطب و کتاب “دعاة لا قضاة” اثر حسن الهضیبی را دوست داری، پس باید اخوانی باشی.» و آن‌ها می‌گویند: «و تو کتاب احیای علوم دین امام غزالی را می‌خوانی و از آن برای مردم داستان بیان می‌کنی و مثنوی مولانا را مطالعه می‌کنی و بیت‌های آن را نقل و احساست خود را توسط آن‌ها بیان می‌کنی، پس باید صوفی باشی. اما می‌بینیم که تو ابن عربی و کسانی که از عقیده‌ی وحدت‌الوجود پیروی می‌کنند را نقد می‌کنی و احوال و مقامات روحانی اهل تصوف را رد می‌کنی و از اقوال و شطیحات آن‌ها دوری می‎نمایی. پس باید از پیروان امام ابن تیمیه – رحمت الله علیه – باشی. چرا که دیدیم او را ستایش کردی و همکارها و دوستانت را تشویق کردی که کتاب‌هایش را بخوانند.» آن‌ها گفتند: «ما توسط تو گیج شدیم . بگو تو چیستی؟ آیا به یکی از این گروه‌ها تعلق داری و با دیگران‌ خوش رویه کرده و در عقبِ تقیه‌، پنهان می‌شوی؟ و یا که هیچ مکتب فکری نداری؟ و یا به‌خاطر حفاظت از مصلحت و منفعت خود با همه دیپلوماتیک و سیاسی رفتار می‌کنی؟ فقط به ما بگو که کیستی؟» من گفتم: «من به‌ خدا و فرشته‌گان‌ و كتاب‌های آسمانی و پيامبران‌ و روز قيامت‌ و تقدیر، این‎که خیر و شر از جانب خداست، و به زند‌ه‌گی بعد از مرگ‌ ايمان‌ دارم.» آن‌ها گفتند: «ما این را از تو پرسان نمی‌کنیم بلکه می‌پرسیم که از کدام گروه هستی؛ کدام نام را برایت انتخاب کردی؟» من گفتم: «خداوند می‌فرماید: “خداوند شما را در کتاب‌های پیشین و در این کتاب آسمانی «مسلمان» نامید.” (سوره حج، آیت ۷۸) پس من مسلمانم، فرزند اسلامم و برادر مسلمان.» آن‌ها گفتند: «تو ما را گیج‌تر ساختی و هیچ وقت در مورد شما گیج‌تر از حالا نبودیم.»

برای ما بگو تو کیستی؟ بیشتر بخوانید »

چرا مطالعه و چگونه

مطالعه غم های درون انسان را می زداید و افکار ذهنی ما را پرورش می دهید.مطالعه مکالمه با نجیب ترین اشخاص قرون است.مطالعه یعنی تبدیل ساعات ملالت بار به تبدیل ساعات لذت بخش.مطالعه همان اثر را در وجود می گذارد که ورزش بر بدن می گذارد.لذت زندگی در صحت و سلامتی است بالا ترین درجه سلامتی سلامتی ذهن است که با مطالعه بدست می آید .مرگ تدریجی انسان آغاز خواهد شد اگر مطالعه نکنید.قرآن بهترین الگو برای ترویج مطالعه است چنانچه خداوند متعال در قرآن کریم مارا به خواندن امر می نماید.” إقرا:بخوان”از دیدگاه قرآن هیچ شب وروزی نباید بدون مطالعه بگذرد.مطالعه نمودن نباید برای مدتی باشد بلکه یکی از امر ضروری جز برنامه همیشگی زندگی تان باشد.به پیامبر مبارک اسلام جناب حضرت محمدﷺ بنگر:شرط آزادی اسیران مشرک غزوه بدر را سواد آموزی به مسلمانان تعیین می نماید نه پول و‌مال.ثمره علم بنده گی خداوند متعال و اطاعت از رسول مکرم آن است.انسان با سواد نه تنها بنده دیگران نمی شود،بلکه بنده و برده خواهشات نفسانی خویش نیز نمی گردد.شارلمانی پادشاه بریتانیا در قرن هفتم وزیر یهودی خودرا به قلمرو حکومت اسلامی میفرستد تا دلیل پیشرفت مسلمانان در آن دوران را بداند.وزیر یهودی بعد از دیدار حکومت اسلامی و بازگشت به کشورش پاسخ به شارلمان می گوید: مسلمانان از کوچک وبزرگ زن و مرد مشغول مطالعه وسواد آموزی دیدم مکتب خانه ها پر بود و عالمان و دانشمندان را محترم می داشتند.اما حالا مسلمانان وقتی به مطالعه ندارند، اوقات فراغت خودرا با تنبلی، بیکاری،تفریح،سپری نمودن در شبکه های اجتماعی،و برنامه های مبتذل رسانه ایی مصرف میکنند.که یکی از رهبران یهودی می گوید:”ما از مسلمانان نمی ترسیم چون نه میخوانند و نه مطالعه می کنند.” خواهروبرادر_عزیزم! حالا وقت آن است که دست از انتقاد بی مورد بکشیم.اوقات را که به اشیایی بیهوده تلف میکنیم پُر از مطالعه نمودن نمائیم ،فرهنگ مطالعه و کتاب خوانی را در جوامع خود رشد دهیم با توصیه با مطالعه نمودن،با هدیه دادن کتاب و…..ضعف مطالعه یکی از ضعف های کلیدی عقب گردی مسلمانان و گرفتاری آن ها دام های دشمنان است.هر چه بیشتر کتاب بخوانید بیشتر از زندگی حقیقی برخوردار خواهی شد.کتاب شفا بخش بیماری های اخلاقی و اصلاح گر درون است.مطالعه سبب تغذیه فکری ،روحی، روانی ،دینی،فرهنگی و اجتماعی یک جامعه خواهد شد.کسانی که مطالعه می کنند کمتر دچار افسرده گی ، سر در گمی،بی هدفی و… خواهد شد.مطالعه نمودن سبب آرامش درون انسان شده و انسان را از گناهان هلاک کننده رهایی می بخشد در صورت که اوقات تانرا که به کار های گناه و بیهوده سپری کنید به آموختن و عمل نمودن به سپری کنید. اگر می خواهید از پوچی و بی ارزشی رهای بخشید فکر واندیشه ای تانرا با سلاح مطالعه مجهز کنید.زندگی بدون مطالعه ارزش زیستن ندارد.*روزی از عمرم اگر بدون مطالعه بگذرد احساس گناه میکنم.*مطالعه یعنی زندگی خود را به شیوه که میخواهیم زندگی کنیم.*مطالعه نمودن و با مطالعات عمل نمودن یعنی رسیدن به اهداف دنیوی و دینی.*مطالعه یعنی شناختن خود و خداوند با تمام جزئیات آن.*مطالعه نمودن یعنی لذت بردن از هر لحظه نفس کشیدن. *”ستاره اسلام” بسوی_بیداری! خواهران و برادران غفلت بس است.اگر هیچ کاری برای ترقی خود تان و اسلام عزیز از دست تان ساخته نیست، مطمئن هستم که مطالعه نمودن از دست همه شما جوانان و نو جوانان و همه اُمت مسلمان ساخته است.لطفاً به حال خود تان رحم کنید و نگذارید بیش ازین در خواب بمانیم؛ زیرا ما در خواب بودیم دشمن آمد هر چه را داشتیم با خود بُرد:🔸اسلام🔸 مسلمانی🔸دینداری🔸اخلاق🔸مهربانی🔸احترام متقابل🔸حقوق متقابلو….و ما هنوز در خوابیم.

چرا مطالعه و چگونه بیشتر بخوانید »